این چنین ... یـاد
پارتیشیـا هَمپل
از قطار پیـاده می شوی
شبی عمیق و بارانـی ست ، بوی چوب های نیم سوز
بازدم دود از دهان ماشین هـا بر
حوالیِ بارانی ات ، حوالیِ
دستی با چمدان چرم بژ در بر
دستی که ، دمی پیش
کلاه پشمی * را می گذاشت روی سرش
مقابل آینه ای ، قابش
از چوبِ آلبالو
دختری ایستاده در ایستگاه
در رَخت پنجاه ساله ها
موهاش مواج ، بر پاش
(جواربی نایلونی – ( هیچ گاه از ابریشم چیزی نپوشیده
شانه هاش ، غم انگیز و نظامی وار
از آن، آپُل ها
مدلِ خوش باوری هایِ متفقین
منتظر توست
می تواند کلاه بر سر کند، اگر تو بخواهی
نخست او را دیدی
!سهمی از زیبایی
محوِ چهره ء ناب و هوسناکش هستی
محو تن پوشِ غِنایی اش ، در شگفتی !
هیجان آلود
ایستگاهی شلوغ ، کت پوستِ شتر
می توانی آتشی راه بیاندازی گداخته از
باوری غریب ، و ماشین های سیاه
که می گذرند و خاطره بازیهایِ تو
هنوز و معمولی ست
دختر از آن تو بود
تن پوش گُل گلی اش، پیاده
تا تراموا می آید ، با ساندویچ تخم مرغ نیم رو
*و جوکی درباره ء موسیلنی
توی دنیا خودت هستی ، خودخواسته
غرقی ، او هم ، اجیرِ
کوبش خاموش توست ، بر، آویختهقاب ها
بر دیوار عمارت اعیانی
بنا شده بر سبکترین باد
×××××
Fedora *
کلاه پشمی با انتهای چین چین و بلند ، نام نمایشنامه ای از ، وی. ساردو ( 1895 )
Mussolini *
دیکتاتور فاشیست ایتالیایی
ترجمه : باهار افسری
شیراز / پاییز 92